اکبر بلندکردار

ساخت وبلاگ

وقتی داخل قهوه خونه «بابا» شدم. آه تا یادم نرفته بگم بابا لقب قهوه چی مهربان محله مون بود که آنقدر به همه مهربونی می کرد و غم خوار مسافرای تو راه مونده و نمونده بود همه بهش لقب بابا داده بودند. چه شب هایی نبود که بابا به اونایی که جایی رو نداشتند تشکی برای خواب و بالشی برای آرامش می داد. تازه پیش ارباب ضامن می شد و کار هم براشون می گرفت. طعم چای قهوه خونه بابا بخصوص با اون لیمو ترش خشکیده اش رو تو هیچ جای دنیا نداشت. اکبر بلندکردار...
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 3:08

نگاهم کرد و گفت: می دونی رنج کشیدنت از چیه؟ و بعد در حالی که پک عمیقی به سیگار اشنویش میزد ادامه داد: پسر جون تو به آن چیزایی که نباید بسیار می اندیشی. با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: سرم بازار مسگرهاست, اگه خودمم بخوام نمی تونم نشنوم. دلم مدام با خودش حرف می زنه هی میگه هی میگه, منم از بس که میشنوم چنگی بهش می زنم و تشر میرم بهش و میگم دیگه بسه دیونم کردی. اینو که میگم کمی آروم میگیره اما... دوباره با لبخندی معنا دار پکی به سیکارش زد و به آرامی تفاله اکبر بلندکردار...
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 17:24

دگر بار قطار زندگی به ایستگاه پاییز رسید.ایستگاهی که با خود غم ها و شادی های زیادی را به دنبال دارد. ایستگاهی با رنگهای زیبای برگهای درختان . ایستگاهی که در آن شروعی برای خیلی از نو سواران این قطار به منظور تجربه آموختن و درس زندگی یاد گرفتن است. این قطار سالیان سال است که در حال حرکت است و در ایستگاه های مختلفی چون بهار و تابستان و زمستان و پاییز زیبا توقفی دارد و دگر باره به حرکت خود ادامه می دهد. چه بسیار همراهانی که در ایستگاه های مختلف پیاده شدند و می شوند و چه همراهان تازه ای که برای اولین بار سوار این قطار می شوند. مهم رفتن و لذت بردن از مناظر این قطار است, هر چند که بعد از اولین سال تکرارهایی بیش نیستند اما می شود همین تکرار های مناظر را با چشم لذت تماشا کرد و در هر دور قطار جاهایی را که به چشم نیامده اند را با دقت بیشتری دید. و چه خوب است که وقتی بخواهیم در ایستگاه مورد نظر خودمان پیاده شویم صندلی را که بر روی آن سالها نشسته بایم را تمیز و مرتب به دیگر مسافران از راه رسیده تحویل دهیم بدون خط خوردگی و نوشتن یادگاری های زشت. (بلندکردار پاییز 1402) + نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۴۰۲ ساعت 10:28 توسط اکبر بلندکردار  |  اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 22 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 19:56

حس کردم مادر با مهربانی سرم و موهایم را نوازش میکنه, درست همان زمان هایی که روی پای مادر می خوابیدم و مادر زمزمه کنان موهایم را می خوارند و نوازش میکرد. در لذتی عمیق فرو رفته بودم و زیر لب به مادر گفتم : اگر تو را نداشتم چی می شد. و مادر با لبخندی مهربان پاسخ داد: هیچ, به زندگیت ادامه می دادی و من هم می شدم جزءی از خاطراتت. با شنیدن این حرف نگاه تلخی بهش کردم و گفتم : دیگه از این حرفا نزن چون بی تو دیگه خاطره خوشی برام نمیمونه. مادر خنده ای کرد و گفت: مثل همین حالا که در خاطراتتم. با شنیدن این حرف تب دار و هیجان زده از خواب بیدار شدم و دیدم مادر راست می گفت او دیگر در پیشم نبود و برایم شده بود یک خاطره, اما خاطره ای همیشه خوش. اکبر بلندکردار مرداد ماه 1402 + نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 10:57 توسط اکبر بلندکردار  |  اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 0:17

روزه دار:یه لحظه از شنیدن صدای بوق وحشتناکی، ناگاه سرش را از سطل آشغال بیرون آورد و به راننده ای که با عصبانیت به او خیره شده بود و زیر لب ناسزا می گفت نگاهی انداخت و دوباره بی اعتنا به او مجددا سرش را در سطل انداخت و مشغول به جستجو شد. بغضی سمج گلویش را میفشرد و اشک چون قطره ای شبنم به زور از کوشه چشمش بیرون می آمد. با دستان کثیفش سعی کرد جلوی آمدنش را بگیرد اما کار بدتر هم شد چشمانش شروع به سوزش کرد. مرد دست بردار نبود هی غرغر می کرد و ناسزا می گفت. لحظه ای در همان حالت که سرش در سطل آشغال بود گوش تیز کرد که بشنود چه می گوید. شنید که می گفت: بابا کلافه شدیم از دست این غربتیا اینجارو کردن زباله دونی مثل گربه سرشونو تو سطل آشغال می کنند و هرچی که بدردشون هم نخوره میریزن بیرون. خسته شدیم از بس به شهرداری زنگ زدیم. خجالتم نمیکشن هرچی بهشون میگی.... زن دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و هق هق گریه اش در لابلای آشغال های سطل گم شد. با خود گفت: الان سرمو میارم بیرون وهرچی از دهنم دربیاد بهش میگم. مگه فوضول محله است؟ مگه نمیدونه اگه من از همین آت آشغالا روزیمو در نیارم بچه هام گرسنگی می کشند؟ آخه یه نفر نیست بهش بگه که بچه هات گرسنگی کشیدن تا بدونی من برا چی تا کمر تو سطل آشغالام؟ تف. و خواست سرش را بیرون بیاورد و چیزی به مرد بگوید، اما وقتی دید مرد از داخل ماشینش ظرف های پراز حلیم و آش و نان سنگک داغ و کلی خوراکی دیگه را در دستانش گرفته و مشغول بستن درب ماشین است، گویی آب سردی بر رویش ریختنه باشند فقط به مرد و وسایل دستش خیره شد و گرسنگی بچه هایش بیادش افتاد. مرد روزه داشت و تمام آن خوراکی ها را هم برای افطار خریده بود. برای این که خودش را آرام کند زیر لب زمزمه ای کر اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 1:53

شرایط سخت انسانهای قوی می سازد و انسانهای قوی شرایط آسان می سازند و شرایط آسان انسانهای ضعیف می سازد. این است تداوم نسل آدم های قوی ( اکبر بلندکردار اردیبهشت 1401)

+ نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 14:56 توسط اکبر بلندکردار  | 

اکبر بلندکردار...
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 1:53

نشستن و گذر عمر دیدن اشتباه است. باید همراه با باد وزید و همراه با برگها رقصید، چون تولد دعوت به جشن بزرگ زندگیست است پس باید همواره شاد زیست. ( اکبر بلندکردار 1401/3/2)

+ نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 9:27 توسط اکبر بلندکردار  | 

اکبر بلندکردار...
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 1:53

مهربانی                                                                                                                                                                                                     وقتی زیر دستی باقلی پخته را گرفت و به طرف نیمکتهایی که در کنار ساحل برای مشتریها گذاشته بودم رفت و نشست. با سوتی کوچک چند سگ با اشتیاق و هیجان به طرفش دویدند و او با دیدن آنها گویی دوستانی عزیز و قدیمی را دیده باشد تک تک آنها را در آغوش گرفت و با مهربانی دستی به سرو گوششان کشید و بعد از این کار، سگها دورش نشستند اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:47

پیر مردگبر                                                                                                                                                                                                       در بازار قدیم در آن آخرهای بازار یک مغازه بسیار قدیمی بود که پیرمرد قفل سازی در آن کار می کرد. این مغازه بقدری قدیمی بود که برای خودش موزه کوچکی بحساب می آمد. هر وقت از کنار این مغازه رد می شدم از تماشای قفلهای قدیمی داخل مغازه سیر نمی شدم و پیر مرد نیز با نگاهی آرام و مهربان با بی صدایی خود به نوع اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:47

صدای کاسمار تمام فضای خانه را پر کرده بود: ریحان زود برو سبزه ها رو بیار. رخساره تو هم برو حلوا ها رو بیار. مهیار تو هم بدو از رودخونه چند تا کولی قشنگ بگیر بیا الانه که سال تحویل شه.و خودش هم در حالی که زمزمه قشنگی زیر لب می خوند دسته های گل بنفشه رو با عشق و علاقه در ظرف گلی می چید. بوی برنج برشته شده در آتش به همراه دیگر حبوبات تمام فضای خانه را پر کرده بود. و حلواهای خوش رنگ را که از دستان رخساره گرفت با لذت نفس عمیقی کشید و بوی حلوا در تمام جای جای مغزش پیچید. سفره هفت سینشان را چیده بود و بچه هایش را هم حمام گرفته و تر تمیزشان کرده بود. فقط مانده بود که مردش از سر شالیزار بیاید و منتظر سال نو بنشینند. هر سال کاسمار کارش همین بود. وقتی بهار نزدیک میشد گویی تمام اجزای صورت کاسمار می خندید. از زمستان زیاد دل خوشی نداشت. اما بهار‌. تمام سال رو صبر می کرد که بهار برسد و رسیدن بهار یعنی شنیدن دوباره صدای پرندگان و بویدن بوی انواع گل های وحشی. نزدیک بهار خودش آستین هایش را بالا می زد و با گل هر جای خانه که نیاز به مرمت داشت رو مرمت می کرد و بعد با رنگ نیلی که همیشه یاد آبی آسمان می انداختش خانه را رنگ میکرد و بعد ساعت ها هذش را می برد. به مردش نمی توانست چیزی بگوید چون او با شالیزار مشغول بود که بعد نوروز بتواند نشاها را آماده کاشتن کند. اما خانه با او بود و او هم با عشقی که به بهار داشت خانه اش را کاملا بهاری می کرد. صدای قدمهای مردش را که شنید بیتابانه به بیرون دوید و با خنده گفت: دیر کردی مرد الانه سال تحویل میشه بیا سر وصورتتو صفایی بده بچه ها منتظرند. مرد با دیدن شور شعف زنش لبخندی زدو گفت: باز بهار شد و تو هوایی شدی. چشم الانه میام شالیزار خیلی کار داشت. و کاسمار با لب اکبر بلندکردار...ادامه مطلب
ما را در سایت اکبر بلندکردار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbarbolandkerdara بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:47